در صبح آشنایی شیرین مان ، تو را
گفتم که : « مرد عشق نئی! » باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی ، هنوز هم
می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود؟
می خواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق ، بر سر من ، جام نشکنی ،
می خواستی ، به پاس صفای سرشک من ،
این گونه دل شکسته ، به خاکم نیفکنی.
پنداشتی که کورۀ سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو ، خاموش می شود؟
پنداشتی که یاد تو ، آن یادِ دلنواز
در تنگنای سینه، فراموش می شود؟
تو رفته ای که بی من ، تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو ، شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را ، تاج سر کنم
روزی که پیک مرگ ، مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم.
عشق تو ، نور عشق تو، عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم !
نظرات شما عزیزان:
|